اشعار سید محمدرضا برقعی

  • متولد:

خاطراتی که ایستگاه شدند / سید محمدرضا برقعی

چیزی از زندگی نمی فهمند ، چشم هایی که بی نگاه شدند
چشم هایی که زیر پلک سکوت تا ابد تیره و سیاه شدند

چشم هایی که زندگی را مرگ،مرگ را جای زندگی دیدند
همه را سایه وار می بینند چشم هایی که راه راه شدند

باز امروز مثل دیروزم، باز فردا شبیه امروزم
خسته ام از تناوب و تکرار، روز هایی که اشتباه شدند

مثل هر روز هی نفس بکشم، پشت قاب و نقاب خوشبختی
پشت این چهره نیست چیزی جز گریه هایی که قاه قاه شدند

سال ها مانده ام در این زندان، کنج این انفرادی تاریک
بین این دست های سیمانی، دست هایی که بی پناه شدند

دست های همیشه سردی که در خیال محال یک آغوش
تا ابد سرد و منتظر ماندند، دست هایی که گرم آه شدند

زندگی مثل یک مسافر پیر، در قطار عبور ثانیه ها
رفت و جا ماند جای آن تنها، خاطراتی که ایستگاه شدند

دست آخر شکست داد مرا، مهره های سفید تقدیرم
مات شطرنج روزگار شدم،همه مهره ها سیاه شدند

1465 0 3.74